امشب هیچ حس عجیبی ندارم،خنثی شدم
از یه جرقه شروع شد،اینکه باورام تغییر کنه
همش از چنتا سوال شروع شد.انقدر ادامه پیدا کرد که الان دیگه هیچیو باور ندارم،
هیچی به معنای واقعی.
نمیدونم شاید یه روزی به یه شکلی بهت بگم که درکش کنی و بهش فکر کنی.
امیدوارم بتونم خیلی مسائل اشتباه رو برات روشن کنم.
میتونم حدس بزنم تو این مدت چه فکرایی کردی،نمیدونم به اندازه من با خاطره هامون بغض داشتی گریه کردی خندیدی یا نه
،پیش خودت حتما گفتی عه!!چرا این اینجوری شد؟
تا رابطمون قطع شد استعداداش شکوفا شد هی اهنگ میخونه دکلمه میگه نقاشی میکشه و... خیلی چیزای دیگه،میگی دیدی گفتم من جلوی پیشرفتتو میگیرم؟
چی بگم؟وقتی بودی ارامش داشتم،الان محکومم به پیشرفت و شعرگفتن و خوندن باعث میشه اروم باشم.
مگه میشه تو باشی و شعر نگفت؟فکر نکردن به تو حماقت محضه.
یه تئوری جدید رو شکل دادم و میخوام اون رو به خورد جامعه بدم،به اسم دلبر و دلدار
بعدا برات توضیحش میدم.امیدوارم بتونم به تغییراتم ادامه بدم،یسری چیزا هس که دوس دارم کامل بشه.نمیدونم الان به چی فکر میکنی و درچه حالی ولی امیدوارم حالت خوب باشه و در هرشرایطی بخندی.به اون بزغاله هم زیاد رو نده،نزار زیاد به چشمات نگاه کنه،وگرنه یهو میان لباس برعکس میکنن تنش میبرنش تیمارستان.
راستی یه سوال،چه حسی داری وقتی عمت مادر شوهرته؟فکر میکنم خیلی حس خوبی باشه که وقتی بهت. فش عمه ای میدن به مادر شوهرت بخوره،عروسای مث تو ۳ هیچ از بقیه جلوعن،
روانی عمته
منطق میگه بیخیال شو
احساس میگه گه میخوری بیخیال شی
اصلا نمیدونم چی درسته چی غلط
دیگه به هیچکدوم از باورام، باور ندارم
الان پستای روزای اول وبلاگ تا الانو مرور میکردم،شرایط جوری بود که روم نمیشد بگم اینارو من نوشتم.اصن یه وعضی
البته احساسیاش استثناس طبق معمول
ولی پاکشون نمیکنم حتی احمقانه هاشو.یه روزی یادم میاره چی بودم و چی شدم
خیلی چیزا عوض شده،اصلا نمیتونم احساسمو کنترل کنم
شب تا چشمامو میبندم
تورو میبینم دوباره
میبینم یجا نشستی
زل زدی به یه ستاره
هرچقدر میام به سمتت
فاصله کمتر نمیشه
هرچی فریاد میزنم هم
میبینم فایده نداره
از همون فاصله ی دور
خیره میشم به نگاهت
محو چشمای تو میشم
محو اون صورت ماهت
هرگلی اذن شکفتن
بعد لبخند تو داره
همه جا نرگس و یاسه
انگاری فصل بهاره
ولی یادت نمیاد که
یکی اینجا بی قراره
خواب شیرینیه اما
اخر خوشی نداره
اخرین عکست به ظاهر
واسه ی من خنده داره
باز بگو که تا همیشه منو یاد من میاره
+jeronimo+
یه حس عجیبی دارم،دوس دارم تنها باشم ولی اصلا دلم نمیخواد تنها باشم.ینی تنهای اینجوری نه
میگن برای اینکه به ارزوهات برسی باید داشته هات رو فدا کنی،ولی من ارزومو داشتم به خدا
چرا انقد دنیا اشغاله،ینی حتی حق اینو ندارم که با سایه ی کسی که دوسش دارم زندگی کنم
حتی نمیدونم که میاد وبلاگم یا نه،خوب داشتم تو اینستا پا میگرفتم و هی پست میگذاشتم،وقتی فهمیدم اون دیگه پستامو نمیبینه،ناخوداگاه سرد شدم،از همه چی.دیگه حتی اینجا هم میلی به پست گذاشتن ندارم،فقط میگم شاید میاد اینجا میبینه،خوب میشناسمش،انقد دوس داشتنی و بی معرفته که اگه بیاد هم چیزی نمیگه،فقط همین که بدونه زنده ام براش کافیه. ولی من حتی نمیدونم در چه وضعیه،حالش چطوره،هروقت بهش فکر میکنم میترسم.امیدوارم همیشه خوشحال باشه.
هیچوقت ادم نمیشم
مشکل اینجاست که اشتباهی عاشق شدم،ینی عاشق کسی شدم که میدونستم برای همیشه نمیتونم داشته باشمش.اما این اشتباه رو دوس دارم.درد داره ولی وقتی عکساشو میبینم،صدای خندشو گوش میدم،میبینم که ارزششو داره حتی اگه لازم باشه جونمم براش میدم.عشق مقدسه،درد داره،تاوان داره،منم الان دارم تاوانشو میدم.ولی هیچوقت فراموشت نمیکنم.همیشه عاشقت میمونم،این بغض ترکیده.خیلی خودمو نگه داشتم که حداقل تا دو هفته بعد از دوریت چیزی ننویسم که باعث بشه افکارت بهم بریزه، دیگه نمیتونم.دیگه نمیخوام که بتونم.
الان ۲۳ روزه که هیچ خبری ازت نیست،هیچی
دارم دیوونه میشم.دیگه نمیتونم به هیچ چیزی فکر کنم.
هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم چقدر دوست دارم.
توروخدا لااقل اینجا باهام حرف بزن.
خیلی سخته برای کسی که هرروز برات پررنگ تر میشه، کمرنگ تر بشی و هیچ کاری نتونی بکنی