DEATH NOTE !!

.. چه بی بهونه خنده رو لبم بود

DEATH NOTE !!

.. چه بی بهونه خنده رو لبم بود

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

در به در

توی خونمون به ما میگن فراری

توی غربت دم به دم انگشت نگاری

دیگه حتی صاحب اون خونه نیستیم

بیرون خونه میگن ما تروریستیم

وقتی خونه شده بود مثل جهنم

ما با ویزای بهشت بریدیم ازهم

حالا تو برزخ بدبینی اسیریم

نمیتونیم ریشمونو پس بگیریم

چاره ای نمونده جز رفتن و رفتن

انگار اینو رو پیشونیمون نوشتن

که سفر تقدیر ماست واسه همیشه

ما همینیم جنگل بدون ریشه


Siavash Ghomeishi

سیر با شکم خالی

جدیدا یه رابین هود پیدا شده که سایه  منو با تیر میزنه

دارم یچیزای عجیبی میبینم نا آشناست،انگار یه تختم کم شده

من سالمم خداروشکر اونم همین طور با دندونای خرگوشیش

نقشه داره منو بکشه اونم با چنتا مداد رنگی تو دفترش

من چیزی نمیخوام،همه چی دارم

 فقط باید پخته بشم تا بتونم استفاده کنم ازشون


+jeronimo+

تمارض

من همونم که از تو ماشین خیابونو دیدم


دهنم هنوز بوی شیر میده،شیر خشک


جایی که بزرگ شدم توی نقشه نیست


هنوز زمین واسه من جا داره،چند قدم


هوای من همیشه دونفرست،خودمو خدا


جای مورچه خیلی خالیه،بیشتر از یه کمپوت


دیشب دلشو شکوندم،امروز خودمو شکوندم



+jeronimo+

درد دل

من یه اتاقم که پنجره میخواد

بزرگه از در تو نمیاد

آدما بدنمو سوراخ میکنن

از قاب عکس خوشم نمیاد

نور نمیرسه به گوشه ی تنم

سرده،ولی نه خیلی زیاد

شیطون بودم از بچگی ولی

ســاکن شدم از خستگی

دیگه پاهام تکون نمیخورن

مردن به چی داره بستگی؟

زندگیِ من شده کاه گلی

تنها که باشی ینی عاقلی

من مشقامو خوب مینوشتم

ولی نبود یه توپ قلقلی


+jeronimo+


شکنجه

بالاخره برگشتم،تو این مدت خیلی چیزا فهمیدم
وقتی دست چپت فلج میشه این دست راستته که تمیز نمیشه،خارونده نمیشه
فهمیدم دلم خیلی دلش گرفته،نه از دوست نه از دشمن،از من
نمیدونم آرزوهام واسه کی براورده میشه،نوش جونش
من که میرم یه طرف دیگه،دور از این مردم نفهم
سخته ولی منم آدم میشم،عِب نداره...


+jeronimo+

زلال مثل خواب

وقتی تو آینه یکیو میبینی مطمئن باش اونم میتونه تور ببینه،تو همون آینه.

پس یا آینه رو بشکن،یا مواظب رفتارت باش.

هیچوقت نتونستم دوست و دشمنمو تشخیص بدم،چون یه مشکل دارم،خیلی احساسیم.

بعضی دردارو فقط خونریزی آروم میکنه،هنوزم میگم که من خیلی نفهمم...


+jeronimo+

هزیون

الان سر حالم و سر و مرو گنده،ولی یه مشت ادم غریب نواز مریض دار مرده پرست بی صفت حالمو بدتر میکنه.کمپوتام تموم شد !!

تقاضا

خدایا!!

اون 7.052.365.000 نفر مال تو،این مورچه مال من

داستان من و مورچه

من از بچگی فقط دنبال درس و کلاس و فوتبال بودم.هیچ وقت به این فکر نکردم که با کسی رابطه برقرار کنم،چه دختر چه پسر.اولین دوستمو تو 15 سالگی پیدا کردم.حتی با اون هم راحت نبودم ولی خب دوستم بود.بقیه رو به چشم همکلاسی میدیدم یا هم محلی،با هیشکی راحت نبودم حتی خونوادم.تو 18 سالگی به کمک یه معلم تونستم تو یه آموزشگاه کار پیدا کنم و انگلیسی درس بدم.به آدمای تقریبا هم سن خودم.من قد کوتاهی دارم و از این بابت خیلی خوشحالم،خیلیا منو مسخره میکردن و با این کار فقط سطح شعورشونو بروز میدادن.مجبور بودم تو آموزشگاه با دختر وپسرای زیادی سر وکله بزنم.هیچوقت از این موضوع خوشحال نبودم.با این که سنم کم بود ولی چون از سرو صدا بدم میومد طاقت نمیاوردم وسرشون داد میزدم تا ساکت بشن.من با یه صدای بالای 30 به هم میریزم واسه همین از 12 سالگی هیچ عروسی یا ختمی نرفتم.حتی عروسی داییم یا ختم عموم.خیلیا فکر میکردن من چون شاگرد دختر دارم خوشحالمو بقول خودشون مخ میزنم ولی انقدر خودمو خشک میگرفتم تو کلاس که دخترا بفهمن که نباید سمت من بیان.اصلا رابطه بین دختر وپسرارو درک نمیکردم.یه مدت خیلی از خودم بدم میومد.من از 17 سالگی نماز رو شروع کردم خوندم و همش به این فکر میکردم که چقدر نفهم بودم که زود تر شروع نکردم.نمیدونم چرا ولی از ادمایی که نماز نمیخوندن بدم میومد.همیه یه گوشی ساده داشتم و کار خاصی نمیکردم باهاش تا اینکه با حقوق دو ماهم یه گوشی خریدم.من از بچگی با تکنولوژی و نرم افزار اشنا بودم وخوب سردر میاوردم.گوشی جدید فقط یه واتساپ داشت وبس.دوست نداشتم خودمو درگیرش کنم واسه همین چیزی نصب نمیکردم.زمستون بود که یه مدت مرخصی گرفتمو خونه نشین شدم تا برم دنبال گواهینامه.روزایی که خونه بودم همش پای گوشی یا لپ تاپ بودم تقریبا.یه روز نیمباز رو نصب کردم ویکم ور رفتم باهاش تا یاد گرفتم چجوری کار میکنه.با اولین نفری که چت کردم یه پسر بود که بعد از کلی معرفی فقط به خاطر این که پسربودم خدافظی کردو رفت.انگار همه دنبال دختر بودن تو نیمباز.من فقط دنبال یه نفر بودم که باهاش حرف بزنم و درد دل کنم یاسرگرم بشم چون غریبه بود و منو نمیشناخت بیشتر احساس راحتی میکردم وحرف میزدم.کم کم داشتم نا امید میشدم به پیدا کردن یه همصحبت،C رو زدم تا وصل بشم وبعد از سلام ودادن اصل فهمیدم دختره.نمیدونستم چی بگم.نمیدونستم اون چه فکری میکنه.یکم با هم چت کردیم ووقتی فهمیدم راهمون دوره خیالم یکم راحت شد اونم همینطور.معلوم بود خیلی دختر ساده وبیا حیاییه.نمیدونستم قراره چی بشه.من باید چی بگم.اونم نمیدونست.وقتی باهاش درد و دل کردم دیدم که داره حرفامو گوش میکنه میفهمه چی میگم و میخواد ارومم کنه.برای اولین بار بود که یکی اینجوری بهم دلداری میداد.بعد اونم شروع کرد به درد ودل وفهمیدم اونم مثل منه یجورایی.مشکلات خودمو یادم رفت وحالا من شروع کرده بودم به دلداری.همیشه از تنهایی خوشم میومد شاید بخاطر همین بوده که با کسی رابطه برقرار نمیکردم.ولی اون روز من ادمی رو دیدم که به من اهمیت داد.نمیتونستم باور کنم ولی خیلی اروم گرفتم وقتی باهاش حرف میزدم.نه دنبال دوستی باهاش بودم نه میخواستم از دستش بدم.دختر بودنش مهم نبود.این مهم بود که تنها کسی بوده که به من توجه کرده وبدون منت باهام حرف میزذ.بهش صادقانه گفتم که از رابطه دختر پسرا  بدم میاد و اونم با من هم نظر بود.بهش گفتم میشه خواهر من باشی؟خیلی میترسیدم که فکر کنه مثل اون پسرام که با هر راهی میخوان دخترو گول بزنن.اون گفت باشه ولی معلوم بود اعتماد نداره و روی حس دلسوزی قبول کرده.چند روز با هم چت میکردیم و من تموم فکرم شده بود این دختر که واقعا دیگه به اندازه خواهرم دوسش داشتم.بعد از چند روز بخاطر یه حرف احمقانه من باهام قهر کرد.واقعا منو مثل برادر خودش دوست نداشت و من نمیتونستم قبول کنم که چرا اینجوریه.مناصلا اهل گریه کردن نیستم یعنی هیچ موقعیتی نمیتونه اشک منو در بیاره.فقط دوبار گریه کردم که بار اول بخاطر فوت نزدیک ترین دوستم بود و بار دوم بعد از بلاک شدن من توسط خواهرم.فکر کنم حدودا 2 ساعت گریه کردم که چرا با من اینجوری میکنه.خودم باورم نمیشد که دارم گریه میکنم.واقعا دوسش داشتم.واقعا اونو خواهر خودم میدونستم.فقط یه ایدی ازش داشتم و مرتب ایدی میساختم و ادش میکردم تا بتونم دوباره باهاش حرق بزنم.خیلی سختی کشیدم تا منو بخشید.انگار فهمیده بود دوسش دارم و براش هرکاری میکنم.من با هیشکی اینجوری نبودم و نیستم.فقط اون بود.چندوقت بعد فهمیدم که نیمباز قراره فیلتر بشه و بهش گفتم.گوشیش جاوا بود و فقط نیمباز جواب میداد.شمارمو گرفت که اگه فیلتر شد از دستش ندم.واقعا دیگه اونو خواهر خودم میدونستم.اما هنوز به من شک داشت.خب حق داشت نمیتونست اعتماد کنه.وقتی فیلتر شد من انگار دنیا برام تموم شده بود.فقط یه خوشی داشتم تو زندگی که اونم رفته بود.دیگه کاری از دستم بر نمیومد.بعد تقریبا یک هفته یه پیام برام اومد.نوشته بود سلام داداشی.اون لحظه رو هیچوقت یادم نمیره.این شروع دوباره زندگی من بود.شاید خیلیابخندن به این حرف من مهم نیست.من حرف دلمو میگم.خیلی با خودش کلنجار رفته بود و شک داشت که به من پیام بده.ولی بالاخره شمارشو داد و این یعنی شروع اعتمادش به من.من قسم خوردم که هیچ وقت از این کارش پشیمونش نکنم.تا الان 174 روز از اون روز میگذره.روزی که پیداش کردم.الان اونم منو برادر خودش میدونه و به من خیلی اعتماد داره.هیچ چیزی رو از هم مخفی نمیکنیم.من تازگیا درک کردم که یه روح در دو بدن یعنی چی.فکر نکنم کسی باور کنه که من و اون خواهر و برادریم.کسی درک نمیکنه.مهم نیست.خیلی وقته که دیگه فقط برام این مهمه که خواهرم منو باور داره.میگن هیچ شاعری از شعرش نمیگذره ولی من هرچی مینویسم فقط مینویسم که خواهرم بخونه همین.همین که اون میدونه از خودمه کافیه.ولی اون همش عصبانی میشه و حرص میخوره که چرا شعرارو جایی ثبت نمیکنم یا کتاب نمینویسم با این همه شعر که کسی ندزده یا به اسم خودش ننویسه جایی.بخاطر همین برای شعرام جدیدا رمز میزارم.تا فقط اون بخونه و ترجیحا کسایی که بهشون اعتماد دارم.همیشه منو درک میکنه وهمیشهبه من انگیزه و ارامش میده.از روزی که عمل کردم نشون دادکه چقدر منو دوست داره و چقدر نگرانمه.همش از جای بخیه و دارو هام و اینکه چقدر درد دارم و دکتر چی گفت میپرسه.واقعا مثل یه خواهر همیشه کنارم بوده و من هیچوقت نبودشو احساس نکردم و همیشه شرمندشم.تو همه مشکلا به همدیگه تا میتونیم کمک میکنیم ومشورت میکنیم.من بعد از حدودا چهار ماه تونستم عکسشو ببینم.باید بگم من خوشکل ترین خواهر دنیارو دارم.فقط  خواهراش از این رابطه با خبرن و قفکر میکنن من دوست پسرشم.چون نمیتونن باور کنن که هنوز یه دختر و یه پسر پاک وجود داره.در واقع فکر میکنم هیچکس جز من و اون نمیتونه درک کنه.اون خواهر منه و من برادر اون...

+jeronimo+

توصیف من از نگاه مورچه

تو زیبایی ومهربونیت از جنس اون قهرمانای تو داستانای تخیلیه کسی به همین راحتی نمیتونه باورت کنه من بهشون حق میدم

تو ی مسئله ای هستی ک هر کسی نمیتونه حلت کنه

چون شناختی ازت نداره تو اینقدر خوب هستی ببین بزار تو رو توصیف کنم انگار تو ی بیابون تاریک و ترسناک هستم خیلی وقته اینجا گم شدم کسی پیدام نمیکنه دارم ناامید میشم عقده ای و دلگیر ک چرا کسی نیست ولی بعد تو مثل ی نور میای انقدر نورانی و خوب هستی ک میشی ی باور نکردنی انگار تو ی رویام من تو رو باور کردم لمس کردم بقیه نمیتونن این همه زیبایتو باور کن درک کن بهشون حق بده...