پروژه سنگینیه ، پایانش بازه
از حراست بدون بریک خوشم میاد
اگه رو تابلو مینشست عکس قشنگی میشد
خیلی خستم ولی نباید بشینم
دلم کمپوت میخواد، بخیه لازمم
این حرفا پتانسیل نقطه های زیادی رو داره، ولی من کاما رو ترجیح میدم،،،
همیشه همه چیز از اونجایی شروع میشه که خسته میشی
اون موقع اگه ادامه ندی، به خودت و به تمام کسایی که منتظرتن خیانت کردی
حضم حرفام مشکله ، ولی مورچه ها همه چیز خوارن...
همیشه اتفاق خوب، اونی نیست که اتفاق میوفته
بعضی وقتایی یه اتفاق خوب میتونه اون چیزایی باشه که اتفاق نمیوفته..
آدما باید بجای اینکه از خدا گله و شکایت کنن، یکم شعورشونو بالاتر ببرن ببینن اصلا حقی دارن که بخوان بگیرن یا نه
هوای سرد منو یاد خاطرات خوبی میندازه، مث یخ زدن تو پازل..
پرنده پر کشید از آشیونه با خداش
میگفت به گل نشسته کشتیشون با نا خداش
پرنده خسته بود
جفت چشاشو بسته بود
تو دلش یه وصله بود
قلبشم شکسته بود
...
یه زمانی یه چیزایی بود که بهم انرژی میداد ، یچیزی که انگیزه و قدرت پیشرفت داشته باشم.
حس تنفر و انتقام، کسایی رو باید سرجاشون میشوندم
ولی حالا، دیگه حس تنفری ندارم، حوصله انتقامم ندارم
برام مهم نیست خیلی چیزایی که قبلا تنها هدف و خواستم بود
میگن آدما عوض میشن ولی من فقط تا دوسالگی عوض میشدم
فعلا هیچی طبق میل من نیست و هیچ هدف مشخصی ندارم
فقط یه راه کج و کُوله دارم که تازه آسفالت شده،و مجبورم تا تهش برم
فهمیدم خیلی از هدفام و ارزو هام فقط یه رویا بوده، خیلی مسخرست
خیلی بده که نتونی دیگه با هیچ کس حرف بزنی
همیشه حرفایی که به کسی نمیگفتم رو راحت با مورچه درمیون میگذاشتم، خواهر واسه همینه دیگه
ولی نمیخوام هیچوقت بهش بگم که چه بلاهایی داره سرم میاد
یجورایی میترسم این حال و روز من به روحیه ی اونم اسیب بزنه
پستام سیاه شد
اینجا بیشتر از اینکه دفترچه خاطرات من باشه، منبع درد دلامه،وقتی مینویسم اروم میشم،تکلیفم با خودم مشخص تره
دیگه من اون ادم سابق نمیشم، نمیخوام بشم، چون شرایط عوض شده
یه جمله هست که برام خیلی تلخ ودرد آوره ولی نمیدونم چرا دوسش دارم،.. اونروزا دیگه بر نمیگرده...