Feel & Rise
- Saturday, 15 Aban 1395، 09:12 AM
دیشب شب خوبی بود،خیلی خوب
برای اولین بار تونستم نظر مورچه رو عوض کنم، ارزش یه جشن رو داره
یه انقلاب بزرگ بود
فکر میکردم خوابگاه تجربه ی خوبی برام میشه، ولی تحمل چند نفر کنارم، خیلی دشواره
تا چندروز دیگه کوچ میکنم
ولی خاطرات خوبی دارم، زرقام منو یاد وامپوت میندازه
از عینک و نوشابه و نسکافه ی خالی
تا چایی و نور شب و گل های رو قالی
تک تک کلماتش برام خاطرست
بعضی وقتا انقد فکر میکنم که تو خودم گم میشم
اون لحظه، بیشترین آرامشو دارم
جدیدا صدای در که میاد بر نمیگردم ببینم کیه
شاید دیگه بیش از حد، خیلی چیزا برام مهم نیست
سرنوشتم تو دست یزدانه
انتخابم کنار یزدانه
فلش یزدان هم دست منه
خیلی پیچیدس، شاید چند وقت دیگه منم بیام نفهممش
از من هیچی بعید نیست
پشت همه پنجره ها منتظرت میمونم
تصور من از اینو اگه کسی بدونه، لوزالمعدش خون سازی میکنه
پاتریک رو دوس دارم، ولی اصلا الگوی جالبی نیست..
خیلی وقته نقطه نگذاشتم،شاید رادیو باعث شد
ولی حس خوبی بهم میده........
- 95/08/15
فک کنم می گفتی نباید دیگران زیاد برامون مهم باشن اما مث اینکه رادیو خیلی اثر گذاشته :)