ناشر
- Thursday, 22 Mehr 1395، 11:12 PM
یه زمانی یه چیزایی بود که بهم انرژی میداد ، یچیزی که انگیزه و قدرت پیشرفت داشته باشم.
حس تنفر و انتقام، کسایی رو باید سرجاشون میشوندم
ولی حالا، دیگه حس تنفری ندارم، حوصله انتقامم ندارم
برام مهم نیست خیلی چیزایی که قبلا تنها هدف و خواستم بود
میگن آدما عوض میشن ولی من فقط تا دوسالگی عوض میشدم
فعلا هیچی طبق میل من نیست و هیچ هدف مشخصی ندارم
فقط یه راه کج و کُوله دارم که تازه آسفالت شده،و مجبورم تا تهش برم
فهمیدم خیلی از هدفام و ارزو هام فقط یه رویا بوده، خیلی مسخرست
خیلی بده که نتونی دیگه با هیچ کس حرف بزنی
همیشه حرفایی که به کسی نمیگفتم رو راحت با مورچه درمیون میگذاشتم، خواهر واسه همینه دیگه
ولی نمیخوام هیچوقت بهش بگم که چه بلاهایی داره سرم میاد
یجورایی میترسم این حال و روز من به روحیه ی اونم اسیب بزنه
پستام سیاه شد
اینجا بیشتر از اینکه دفترچه خاطرات من باشه، منبع درد دلامه،وقتی مینویسم اروم میشم،تکلیفم با خودم مشخص تره
دیگه من اون ادم سابق نمیشم، نمیخوام بشم، چون شرایط عوض شده
یه جمله هست که برام خیلی تلخ ودرد آوره ولی نمیدونم چرا دوسش دارم،.. اونروزا دیگه بر نمیگرده...
- 95/07/22
کاری کن که این جمله شعار نشه