درد و دل
- Monday, 9 Shahrivar 1394، 08:57 PM
امشب خیلی دلم پره؛ از خونواده از خودم از همه چی.خلاصه بگم به خرخره رسیده صبرم.بعد از عمل حتی اجازه باشگاه رفتن هم ندارم.کلا شدم یه ربات که باید به دستورات عمل کنه.خیلیا
این جور وقتا میرن سراغ خودکشی،منم بهش فکر کردم؛از مرگ نمیترسم ولی وقتی
به این فکر میکنم که بعد از مردن من،مامان و بابا ومورچه چی بسرشون میاد
تنم میلرزه.تازه گناهش به کنار.یه فکر بهتری دارم.مشکلم خونوادمه.ازشون جدا
میشم.یه خونه نقلی کنار دانشگاه و یه کار جدید وتنها بودن همه چیرو حل
میکنه.خیلی وقته دستم تو جیب خودمه ولی خودم تو خونه ی خودم نیستم.الان یه
بغض اندازه گردو زیرگلومو گرفته و هرلحظه امکان داره گریم بگیره.میرم یه
جای اروم تا صبح گریه میکنم.بعدش نماز وخواب تا پیام مورچه.خیلی دوس دارم
بگم زندگی خوب و ارومی دارم و خوشبختم ولی اینجا خیلی وحشتناکه.خدا عاقبت
منو نصیب گرگ بیابون نکنه
نمیدونم کی گفته مرد گریه نمیکنه ولی اگه اینجوره من خیلی نامردم...
+jeronimo+
- 94/06/09